با اینکه اون دفترچه کوچیک آبی -که روش نوشته بود همراه اول، یه بار داده بودم بخونیش- همیشه پیشم بود ولی خیلی وقت بود نخونده بودمش! خیلی وقت یعنی بیش از یه سال! باید اعتراف کنم! یه اعتراف ...
این تهذیب چهل روزه خیلی برکت میاره مطمئنم! قرار اگه حق الناسی بر گردن دارم، رفعش کنم .... پس رفعش میکنم ... هر جا که یادم بیاد....!
چند دقیقه پیش خیلی اتفاقی دیدمش، خوندمش، چه خوندنی ... !
حق داشتی بعد از خوندن اون دفترچه تا اون حد ناراحت باشی و اون حرفها رو آخرش بنویسی، حق داشتی هر فکری که دلت میخواست درباره من بکنی... درباره اون سه ماه که گذشت، درباره من توی اون سه ماه ...
من دروغ گفتم! اون دفترچه تابستون 93 نوشته نشده، تابستون 92 نوشته شده ... بدون این که بانوهایی که توی متنها بود - مثل «بانو به سلامت» و ... - شخص خاصی باشند ...
چرا باید منِ احمق! بدون اینکه حتی یه بار اون متنها رو قبل از اینکه یه دور بخونم میدادمش بخونی و بگم که اینها را تابستون نوشتم! چرا؟! شاید برای اینکه با یه مدرک ثابت کنم که به یادت بودم! مگه مدرک خواسته بودی ازم ... چرا اینکارو کردم؟!
اصلا میدونی چیه! هدف از نوشتن اون دفترچه، جمع آوری یه تعداد از متنهای
ادبی و عارفانه و عاشقانه بود که اکثرا هم از اینترنت برداشته شده، متنهای طولانی
که اکثرا هم کلمه «بانو» توشون بود نوشته علیضیا هستند، میتونی از پیج فیسبوکش
بخونی این متنها رو ... بدون اینکه هدفی داشته باشه، بدون اینکه مخاطبی داشته
باشه، بدون این که منظوری داشته باشه ...
حالا که اینا رو خوندم، شک نداشتم که هیچکدوم از متنهایی که از «جدایی و نبودن
ودوری و فاصله و نرسیدن و تموم شدن» بازتاب دهندهی احساس من نبوده و نیست ... پس
همه صفحاتی که این معنی و مضمون رو داشتند رو پاره کردم و تو حیاط آتیش زدم...
ولی چرا باید میدادمش بخونی ... چرا چنین اشتباهی کردم!
چرا باید میگفتم بعضی از اون متنها رو من نوشتم ... من هیچکدوم رو ننوشتم ...
اصلا این نوشتهها مربوط به یک سال قبل میشه ... نشون به اون نشون که اول همین ترم، برای ستاد استقبال که اومدم اینجا، مِهدی بعد چند روز گفت « قلم خوبی داری » گفتم چطور؟ ... اونموقع نگفت چطور! ولی بعد دو سه روز بهم گفت که اون دفترچه رو تابستون خونده بود ...
امیر بدبخت! تو اصلا تابستون این دفترچه رو با خودت نبرده بودی خونه! چه طوری دلت اومد اینطوری کنی باهاش بیشعور!
لعنت به تو امیر!
دیگه معلومه هر چقدر هم بخوام توضیح بدم که، اصلا اونجوری نبودم که نشون میدادم، اصلا اونجوری نبودم که فکر میکنی، اصلا اونجوری نبودم که رفتار کردم، ... با این مدل نوشتههای مزخرف من، استدلالی که میکردی غیر از این نمیتونست باشه.
توی تهذیبم! خیلی خوب میدونم که نباید حتی یک کلمه دروغ بگم، که
اینجوری باید از اول شروع کنم! پس راستِ همه حرفایی رو که باید بشنوی رو گفتم و
میگم: با اینکه تابستون رو اینجوری گذروندم، با اینکه توی اولین دیدار این ترممون
اونجوری برخورد کردم؛ به جان مادرم یک لحظه توی خواستنت، توی دوست داشتنت، توی عشقی
که بهت داشتم، نه شک و تردیدی داشتم، نه لحظهای کوتاه اومدم و نه کوتاه میام!
باور کن این حرفها رو ... باورم کن!
عذر میخوام بابت این اشتباهی که کردم! دو تا قسم میخورم! همینجا، یکی
برای گذشته، یکی برای آینده!
اول اینکه قسم میخورم! به غیر از دروغی که توی این اعتراف نوشتم هیچ دروغ دیگهای
در مورد گذشته ام و کلا همهی چیزهایی که بهت گفتم ... بهت نگفتم!
دوم اینکه قسم میخورم که از الان تا آخر دنیا! بهت یک کلمه دروغ نگم ... قسم میخورم!
خدایا نشانههای حکمتت رو این روزها بیشتر میبینم ... همه جا نشونه چیدی ... حواسم هست، شکرت که هوامونو داری ... شکرت که با تلنگرهایی که میزنی حالمونو جا میاری...
.
..
...
تا حالا نشده بود موقع شعر خوندن بغضم بشکنه و ... این حالتها و اتفاقات جدید هستند ... حالات و احساسات جدیدی رو تجربه میکنم ... خدایا شکرت
به اینجای شعر که رسیدم بغضم شکست:
...
دلیل دلخوشیهایم! چه بغرنج است دنیایم
چرا باید چنین باشد؟! نمیفهمم سببها را