شب هشتم!
به خودت میگی که چیزی نشده ... عادی رفتار میکنی که چیزی نشده... میگی، میخندی، وانمود میکنی که بیحالیت برای اینه که شب بدخواب شدی - و نه بیخواب- که چیزی نشده ...
فیلم میبینی، غذا و میوه میخوری، با مهمونا میگی و میخندی، با ماشین دور میزنی، میزنی به بیرون شهر عکاسی میکنی، شعر میخونی، رادیو گوش میدی، رمان میخونی، اتاقتو مرتب میکنی، ... همه کاری میکنی که علاوه بر خودت به بقیه هم نشون بدی که زندگی جاریست ... عادی و مثل همیشه خوب .... هرکاری که میکنی به قصد اینه که فکرتو مشغول غم و غصه نکنی ولی باز میبینی که وسط فیلم و شعر و رادیو و عکس و همه و همه بازم فکر اونی ... فکر خودش و آینده زندگیتون ... اینکه الان آرومه؟! چیکار میکنه؟ چیکار قرار بکنه؟ چه تصمیمی ...
زندگی نه عادیه، نه مثل همیشه و نه خوب ... ناشکری نمیکنم، ولی اوضاع الان با هر وقت دیگه ای خیلی فرق داره ... فقط با صبر و توکل میگذرونم ... با نماز اول وقت و قرآن و صحیفه و شعر ...
توی دلت به خودت میگی حق داشته، مگه انتخابش نکردی؟! همه چیزیش رو با هم بخواه! شک و تردیدش رو هم باید مثل مهربونی و زیبایی و با سلیقهگی و با احساسیش، دوست داشته باشی ... - اگر دوست هم نداشته باشی باید باهاش کنار میای-
بعد به خودت نهیب میزنی که «پس من چی؟!» من کجای این دنیا قراره مراعات بشم؟!
.
..
...
مست اگر با دست خالی راهی میخانه است
احتمالا در سرش یک فکر بی باکانه است
...
اینکه در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت
«گنج» معمولا میان «خانهی ویرانه» است
اصغر عظیمی مهر