این وبلاگ، یک نویسـ امیرــــنده دارد که اگر قرار شد -بعد از این باز هم- بنویسد، برای خودش مینویسد و دلش!
عاشقـــــــــی حس غریبی بود! (قرار نبود اینا رو بگم): نگهت خواهم داشت حس غریب، همیشه در وجودم! اما پنهانی ... مثل اون تیکه کاشی مزار شهید گمنام که توی آخرین دیدار دستم بود و ندید! "عاشقی" فقط تو را نگه میدارم!
سریال خواب های من امشب تمام شد از خواب جستم و عرق و تب تمام شد کابوس بود یا خبری راست؟، مانده ام تا آنکه واکنم لبم از لب تمام شد دیگر صدای تِک تِک ساعت نمی رسد این پتکِ بی امانِ مرتب تمام شد حالا کنار پنجره ... نه روی ابرهام رنج مسیر و سختی مَرکَب تمام شد خوابند دیگران و اذان بر مناره است شوق نماز دارم و مذهب تمام شد فریاد می زنم ... کسی از خواب برنخواست! تردید این سکوت مذبذب تمام شد تکلیف سایه روشن مهتاب روشن است وقتی که ابر جهل مُرکَّب تمام شد فردا به سمت مشرق خورشید می روم وقتی سوال و پاسخ " من رب ؟ " تمام شد صبح است روی کاغذ اعلان، همین و بس: من مُرده ام، خلاصه ی مطلب، تمام شد