نمیدانم علیِ من کجاست!
چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ
علی دیوانه شده بود. مهتاب که دستش را رها کرد، از خود بیخود شد. از دالانِ دراز بهدو بیرون پرید و رفت توی کوچه مسجد قندی. فقط میدوید... «از من خوشبختتر کسی در دنیا هست؟»
مهتاب علی را با چشم دنبال میکرد. انگشتانِ بلندش را روی گونههایش لغزاند. ردِ خیس ِ اشک را پیدا کرد. با نوکِ انگشتان آن را پاک کرد. با همهی وجودش نفس ِ عمیقی کشید ... «از من خوشبختتر کسی در دنیا هست؟»
من ِ او | نه ِ من / ص 469
من او، کمکم داره به آخرش نزدیک میشه ...
چیزی که باعث میشه این دلدرد مسخره رو برای دقایقی فراموش کنم، خوندن همین رمانه...
- ۹۳/۱۰/۱۰