حفظ حالات!
پیاده راه میافتی به مقصدی که خودتم نمیدونی، توی شهر الکی میچرخی، خیابونهایی که هرگز نرفتی و کوچههایی که ندیدی... به بهانهای که فکرشم نمیکردی وارد یه مغازه میشی که شکل قدیمی خودش رو چقدر سنگین حفظ کرده، پیرمرد بقال مشغول دعا خوندنه از یه کتاب دعایی که رنگ و روش رفته، زیر چشمی نگاهت میکنه و چیزی که میخواستی رو با حفظ کمترین میزان تحرک، خیلی آروم میذاره روی کفه ترازو ...
نمیدونم چرا، شاید اینکه بخاطر حرکاتش لبخندی نشست روی قیافه داغون و گرفته این روزهام و چند لحظه خیره موندم به چشماش با همین لبخند ... به چارپایه کنار بخاری اشاره کرد و گفت اگه وقت داری بشین یه چایی بخور بعد برو، منم از خدا خواسته ...
دلم چقدر برای بابا بزرگم تنگ شد اون لحظه، کاش جای این پیرمرد، بابابزرگم بود، بغلش میکردم مثل همیشه و ...
مثل همه مردم این شهر که یکی از تخصصهایی که همه شون دارند قیافه شناسیه! با مهربونی گفت قیافه ات به اینجاها نمیخوره، دانشجویی؟ اهل کجایی؟ ... خودش سر صحبت رو باز کرد، از بچههاش گفت، از حاج خانم مرحومش (میگفت مادر بچههام) که دو سال پیش فوت کرده ... از سربازیش ... لب مرز، توی سال قحطی ...
گفت: حالت گرفته است ... بخاطر چیه؟
- حال گرفته جوونا که دلیلش معلومه حاجی، پرسیدن نداره!
گفت: غصه نخور، درست میشه، همه زندگیها بالا پایین داره، اگه قرار باشه از الان برای همه چیز غصه بخوری، به سی نرسیده میمیری ... خیلی رک و صریح گفت، بدون دور از جون و ... [اینو قبلا یه نفر دیگه هم گفته بود، یا شنیده بودم، یا خواب دیده بودم... هرچی که بود، جمله برام تازگی نداشت]
گفت این روزهای غم و غصه که همیشه نمیمونن، (غم گونی کی هَمِشه قالمیاجاخ...) مهم اینه، بعد اینکه این ناراحتی، گذشت و تموم شد وقتی برگردی و بهش نگاه کنی از کرده خودت راضی باشی (... ائوز ائلهدیغیننان راضی ائولاسان)
چایی گیاهی بود، خوش طعم ترین چای گیاهی که این چند وقت خورده بودم...
مغازهاش هم خیلی جالب بود، عکس امام رو داشت کنار «دعای رضیت بالله»
و یه تابلو که تمثال امام علی ع بود، با نه تا جمله طلایی که زیر تمثال نوشته بود .... با
اجازه خودش از تابلو عکس گرفتم... :
آنچه که
بر قضا و قدر فائق آید، صبر است
....
آنچه که برای مرد ننگ است، غصه است
آنچه که پیش از مرگ آدمی را میکشد، نومیدی است
...
موقع خداحافظی گفت که بازم بیا سر بزن ... و یا علی!
...
تا خونه همش به حرفایی که زده بود و شنیده بودم فکر میکردم ... به
اینکه چرا اصلا باید گذر من اونور شهر میافتاد و چطوری شد که نشستم باهاش و گرم
صحبت و ...
رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم، چقدر هم خواب دیدم، وقتی پا شدم، توی حالت گیجی احساس میکردم که اتفاقات بعد از ظهر و اون مغازه و پیرمرد هم همش خواب بوده ... ولی کارت شارژی که ازش خریده بودم و هنوز توی جیبمه، مطمئنم میکنه که خدا قراره این مدت خیلی چیزا رو چقدر ساده برات ذوب کنه، تا ...
بهــ ...
.
..
..
امروز از تو نوشم و بازم مینویسم ولی نه اینجا ...
«رواق منظر چشم من آشیانهی توست»
برای بنده چه از بودنِ خـــــــــــــدا بهتر؟
- ۹۳/۱۰/۰۷