یک ... !
پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۰۲ ب.ظ
جنونم را پایانی نیست
عقلم را نیز
حماقتهای بسیارم را نهایتی نیست
ای که بی پروایی هایم خشمگینت میکند
ای که از بی پروایی گلها میآشوبی
...
این منم
از روزی که زاده شدم
مردانگیم کوبنده
و احساساتم سوزنده است
تندرها
بر کرانههایم فرود میآیند
این منم
از روزی که عاشق شدم
بادبانهایم رها
گیسوانم رها
رگهایم، باز باز
رودهایم تمام سدها را در هم میشکند
در برابر گردبادم...
هراسان و متعجب نایست!
من مرد ام ...
مردی که هیچ مرزی را نمیتابد ...
عقلم را نیز
حماقتهای بسیارم را نهایتی نیست
ای که بی پروایی هایم خشمگینت میکند
ای که از بی پروایی گلها میآشوبی
...
این منم
از روزی که زاده شدم
مردانگیم کوبنده
و احساساتم سوزنده است
تندرها
بر کرانههایم فرود میآیند
این منم
از روزی که عاشق شدم
بادبانهایم رها
گیسوانم رها
رگهایم، باز باز
رودهایم تمام سدها را در هم میشکند
در برابر گردبادم...
هراسان و متعجب نایست!
من مرد ام ...
مردی که هیچ مرزی را نمیتابد ...
- ۹۳/۱۰/۰۴