شب ششم!
کم کم به جایی رسیدم که «فقط» آرامش و راحتی اون برام مهمه و بس!
یکی از مهمترین معیارهای رفتار و گفتارم شده آرامش اون، که آروم باشه ...
آروم که هست... پر از آرامشه... شیطون و بازیگوش و وروجک و سر به هوا
هم هست ولی یه آرامش آشنای عجیبی داره که حتی اگه خودش حس نکنه این آرامش رو من
خوب درک میکنم. نه تنها خودش آرومه بلکه سرچشمه آرامشه، آرامش قلبی خاصی ازش ساطع
میشه ... حرف زدن و بودن در کنارش آرامش
بخشه، حتی اگه آشوب باشی! خوش به حال دور و بریهاش ....
من که با یاد تو اینگونه غرل میگــویم
وای اگر دور و بریهای تو شاعر بشوند
همه سعیم رو میکنم برای آسودگی خیالش، که به هم نریزه، که یه لحظه
ناراحت نشه، که یه ذره غم و غصه (حداقل از طرف من) نریزه توی دلش، که یه چین نیفته
روی پیشونیش، یک آن نره توی فکر، توی خودش ... آشوب نشه...!
ولی نمیدونی چه جوری، از کجا، برای چی و به چه دلیل بیخودی؛ حرفی،
حرکتی، رفتاری ازت سر میزنه که ناراحت میشه،... اونموقع است که خودت، بیشتر از
اون دلت میگیره که چرا باعث شدی این فرشته دلگیر بشه ... اون موقع است که از خودت
بدت میاد، یا بیشتر... از خودت متنفر میشی که چرا رنجوندیش...!
.
..
...
بی روی تو، راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد
...
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد