شعاع مهربانی!
شب نهم!
چه وضعشه نمیدونم! چه اخلاقیه که دارم، حتی اگه این رفتارم رو بذارم پای حساسیتی که روش دارم و اهمیتی که برام داره، بازم ذرهای از ناراحتیش، و ذرهای از عذاب وجدانی که از ظهر وجودم رو گرفته کم نمیشه.
رفیق! وقتی انتخابش کردی برای آیندهت، بیخود میکنی ناراحتش کنی، به هر دلیلی! حتی اگر حق با تو باشه؛ که هیچوقت نبوده. همهش گیر الکی، سوال پیچ کردنای بیمورد، دخالتهای بیجا .... یادت باشه وقتی میگه نپرس! دیگه پیاشو نگیر، حتی اگه بدیهی باشه که اون چیز به هر طریقی مرتبطه به زندگیت ....
آخ زندگی! قرار نیست حتما زمان بگذره تا مسائل حل بشه، باید جدی عزم کنم برای عوض شدن... رفتارم رو باید کنترل کنم؛ و الا رفتارم منو کنترل میکنه و این خیلی بده ... محکوم میشم به اینکه به جای اینکه تلاش کنم برای داشتن خواسته هام، باید زور بزنم برای حفظ داشتههام! و این خیلی بده ...
باید عوض بشم ...
تصمیم گرفته بودم تا عوض نشدم دیگه نه اینجا، نه هیچ جای دیگه ای پیدام نشه، ولی فکر میکنم نبودن و دور بودن چیزی رو عوض نمیکنه، باید بود و از درون عوض شد، با تمام سلولها و تک تک تار موها...! نه اینکه یه شخصی دیگه بشی، برای اینکه یکی باشی مثل خودت، منهای خصوصیات و رفتارهای بد و منفی و بعلاوهی خوبی هایی که نداری و باید داشته باشی که بشی ایده آل ...
خدایا کمکم کن که فقط تو رو دارم! فقط...!
خدایا دلش مرهمی میخواهد از جنس خودت ... نزدیک، بی خطر، بخشنده، بی منت؛ نزدیکم کن و بیخطر، بخشنده و بی منت!
.
..
...
مرا به خلسه می برد حضور
ناگهانیت
سلام وحال پرسی و شروع خوش زبانیت
فقط نه کوچه باغ ما،فقط نه اینکه این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیت
...
به نام خدا؛ ... مگر آنکه بگویی اگر خدا بخواهد. و خدا را لحظه ای فراموش مکن و به خلق بگو امید است خدای من، مرا به حقایقی بهتر از این قصه هدایت فرماید.
کهف | 24
- ۹۳/۱۰/۰۴