شب پنجم!
این روزها تعداد چیزهایی که گم کردم همینجوری داره زیاد میشه؛ یه مارکر نارنجی که حتی یه بار هم ازش استفاده نکردم و مصرانه منتظرم که پیدا بشه و مجبور نشم یکی دیگه بخرم. یه لنگه جوراب که پس از شستن مفقود الاثر شده! یه کتابی که نمیدونم به کی دادم و الان توی کتابخونه کی جا خوش کرده؟
کارت ویزیت یه دکتری که باید خیلی زود ببینمش، یه آهنگی که فقط ریتمش توی ذهنمه و حتی یک کلمهش هم یادم نمیاد ولی میخوام که پیداش کنم.... یه اشکی که باید واسه بعضی چیزها ریخته بشه و غصهها توی دلم باد نکنه، یه دلسوزی که سالهاست گمش کردم، یه «دمت گرم» و یه تشویق و یه لبخند از ته دل که بعد از دوران مدرسه هیچوقت هیچ خبری ازش نیست.
اما ... هست یه نگاهی که روی چشمام بمونه و و بمونه تا صورتمو سرخ کنه و شده حتی برای یه ثانیه منو از زمین و زمینیها جدا کنه، یه دستی که دستم رو محکم بگیره و فقط بهم بگه که همه چی درست میشه...
.
..
...
و بگو؛ پروردگارا مرا در هرکاری وارد میکنی با راستی و درستی وارد کن و از هر کاری بیرون میآوری با راستی و درستی بیرون بیاور و برای من از جانب خود تسلطی یاری بخش مقرر دار تا بدین وسیله از عهده انجام وظایف خود برآیم.
سوره اسراء | آیه 80