دوباره همان مسجد، همان حسینیه، همان قاری قرآن قبل از مراسم و همان جز از قرآن، دوباره همان چهرهها، همان سخنران قبل از آغاز دعای جوشن کبیر و همان قاریان دعاها با همان اشتباهات لپی همیشگی! همان قرآن سر گرفتن و سیخ شدن موها موقع رسیدن به «بالحجة» ... حتی کاملا درست حدس زدم که حاج آقا فاضل در ابتدای سخنرانیش رو بر میگرداند سمت خواهران که طبق عادت مألوف در حال صحبت کردن هستند میگوید «شما رو به این ریش سفید منِ پیرمرد، یه امشب رو کوتاه بیایید» همه چیز دقیقآ پریودیک تکرار میشود با دوره تناوب یک سال قمری، دوباره همین روزمرگیها ... همین ...
همه چیز تکراری، ولی همراه با تردیدی اساسی ... این روزمرگی تا کجا ادامه دارد؟!
تا رمضان بعدی که نه... شب قدر بعدی را درک میکنم؟!
هوای خوب و نفسهای با برکت این روزها و شبها و حال خراب من، یک ترکیب کاملا ناهمگن ...!
هیچچیز هم آرامم نمیکرد، تا همین دو ساعت پیش و دعایی که خیلی با تأنی و تفکر و تمأنینه آمین گفتم:
خدایا بعضیها در این جمع دردهایی دارند که نمیتوانند با هیچ کس در میان بگذارند، خدایا تو از دردهای پنهانی همهی ما آگاهی... اگر حل این مشکلات به صلاح ماست، با توانایی بیحد خود آنها را حل کن و اگر به صلاح نیست و باید دچار باشیم به این مشکل (از نظر ناقص خودمان!) ، ما را به توانایی درک حکمت بی انتهای خود بصیر کن!
آمین!
این دعا شاید هیچوقت در این مراسم گفته نمیشد و یا شاید من نمیشنیدم و درک نمیکردم! ولی به اجابت آن نیاز مبرمی دارم.