آقا هی به ما گفتن خودت باش!
یادم نمیاد این جمله رو کی و کِی به من گفت؛ که تو، خودت نیستی، ولی بدجوری به تکاپو افتاده بودم دنبال این «خودم» میگشتم که پیداش کنم. خدا خیرش نده، جوری القا کرده بود که منم جدی جدی باورم کردم که این منای که الان هستم، خودم نیستم.
آقا ما شروع کردیم دنبال خودمون گشتن، از این کوچه به اون کوچه، از این خیابون به اون خیابون، حتی توی مسافرتهایی که به بقیه شهرها داشتم، همیشه دنبال این «خود گمشده» خودم بودم، ولی پیداش نمیکردم. حالا یکی نبود بهم بگه این «خود» که دنبالشی مگه بیکاره پاشه بیاد یه شهر دیگه!
هیچ اثری ازش نبود، انگار آب شده بود رفته بود توی زمین!
خلاصه نشستم فکر کردم با خودم؛
- تویی که داری دنبال «خودت» میگردی؛ وقتی میگی دنبالش میگردی یعنی یه زمانی پیش تو بوده دیگه، کنار تو بوده، پاشو به گذشته ات نگاه کن ببین چی بودی که الان نیستی، چی داشتی که الان نداری.
اولین مرجع هم آلبومهای خانوادگی، واقعا چی بودم که الان شدم یکی دیگه؟! کلی عکس و خاطره از بچگی تا همین یه سال پیش.. ولی این «خود» مورد نظر ما، حتی لابلای عکسهای کودکی هم نبود.
حتی یه بار هم آگهی دادم که:
یک عدد «خود» با مشخصات زیر گمشده است؛ خجالتی، کم رو، یک دنده، لجباز
و مغرور، از یابنده تقاضا میشود چناچه از نامبرده خبری دارد، ما را بیخبر
نگذارد و خانوادهای را از نگرانی برهاند لطفا!
... امضا یک عدد بیـ«ـخود»
ولی خبری نشد که نشد، هنوزم گاهی دنبالش میگردم؛ لای کتابها و خاطرهها؛ ولی دیگه کم کم خستهام. گاهی هم میگم خب، خودش گذاشته رفته، خودشم یه روزی برمیگرده... اصلا خودش بیاد منو پیدا کنه...!
گاهی هم میگم: اون بزرگوار اشتباه فکر کرده که من خودم نیستم! بابا من همینم خب، «خود دیگهای در کار نیست». ولی حالا که فکر میکنم، میبینم از وقتی رفته یه «خود»های جدیدی رو دارم توی خودم پیدا میکنم، خودهایی که «خودم» نیستند... حالا من موندم و اینهمه خود که نمیدونم باهاشون چیکار کنم.
اگه خود واقعی منو دیدینش، بگید که دارم دنبالش میگردم و از «بیخودی» بودن خسته شدم...!