لهجهات را غلاف کن ای عشق
زخمــیام از زبان نـوکتیزت
شمسِ مولای بیکسیها باش
بیخیــــالِ شکــوهِ تبریزت
دستهایم به کار کُشتَنَماند
این جنایت به پاسِ بودنْهاست
شهرِ بیشعرْ نوشِ جانِ شما
شاعر اینجا جنازهای تنهاست!
04:35
شاکی ِ روزگار منم، تمومِ این شهر متهم
یه حادثه چند ساعته، با من میآد قدم قدم
زخما دهن وا میکنن، وقتی دل از دشنه پُره
دستِ منو بگیر که پام، رو خونِ عشقم میسُره
بگو که از کدوم طرف، میشه به آرامش رسید
وقتی تو چشمِ هر کسی، برقِ فریبو میشه دید
راه ضیافتو به من، دستای کی نشون میده
وقتی که حتی گل سرخ، این روزا بوِی خون میده!
دستــمو بالا گرفتم؛ تو ضیافت اسیری
تا تـــو تا آخر دنیا، سرتو بالا بگـیری
دستمو بالا گرفتم تا تو قلبت پا نگیرم!
تا ببینــی با چه عشقی، این شکســتو میپذیرم!
تو یه طوفان من جزیره، من ناپلئــون تو دِزیره!
جز تو کی میتونست از من، همه دنیامو بگیره!
نقطهی تسکین محضم؛ نقطهی آرامشم بود
اسمتو زمزمه کردم، این تمام شورشـم بود
شوق تسلیم تو بودن، لحظه لحظه تو تنم بود
بهترین تصویر عمرم، عکس زانو زدنم بود
« منِ او » دیشب ساعت سه تموم شد.
منظورم فقط کتاب « منِ او » نیست ... شاید هم هست ... ولی علاوه بر کتاب، "من
ِ او" هم دیشب ساعت سه تموم شد.
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد،
"منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او" دیشب تموم شد، "منِ او"
دیشب تموم شد...
"من او" دیشب همزمان با «منِ او» تموم شد، ساعت سه، تقریبا همه صفحات
فصل یازده - هم من، هم او - خیس شد.
خیس از اینکه؛ نه او مهتاب اسکندر بود و نه من علی فتاح!
ولی سرنوشت منِ او و او مثل سرنوشت علی و مهتاب شد...
خیس از اینکه ...
ساعت سه دیشب «منِ او» و "منِ او" با هم تموم شد.
«منِ او» رفت توی اولین ردیف کتابخونهم، کنار «از به» و «بیوتن» و «ارمیا» و «قیدار»
...
و "منِ او" رفت پیش "ارمیا" و "قیدار" و "علی
فتاح" ..."منِ او" رفت کنار پنجره اتاقش، آسمون میبارید ولی نه کف
حیاط خیس بود نه شیشهی پنجره اتاق...
آسمون میبارید ولی صدای رعدی بودی و نه حتی هـ...
"منِ او" شبیه یه ستون شکسته بود، شبیه یه ماشین تصادفی، شبیه یه درختی
که سرما زده بهش، شبیه یه کاغذ خط خطی مچاله شده، شبیه یه ته سیگار، شبیه گلدون
شکسته، شبیه یه ماهی که از تُنگ بیرون افتاده داره و چشمای سیاهش خیره به چشمات و دهنشو
باز و بسته میکنه ... شبیه خودش!
"منِ او" به حیاط نگاه میکرد ولی فقط حیاط رو نمیدید... هم گذشته و هم
آینده رو ...
اومد گرفت و خوابید، دیگه رویا نمیدید ... کابوس پشت کابوس...
پایان ماجراست شلیک کن رفیق
تا کاوه ناکجاست شلیک کن رفیق
دستور میدهم آتش عزیز من
عالیجناب خواست شلیک کن رفیق
اجرای حکم مرگ اسمش که قتل نیست
این جمله آشناست شلیک کن رفیق
به به که لحن او فرمان آتش است
در معرفت خداست شلیک کن رفیق
مرگ موقتی در مد نشست کرد
اندیشه در کماست شلیک کن رفیق
متن وصیتم شرح مصیبت است
بی روضه کربلاست شلیک کن رفیق
یک راز سر به مُهر با اون نگفته ما
قلبی که جا به جاست شلیک کن رفیق
قلبم نحیف و داغ بر حسب اتفاق
ماسیده سمت راست شلیک کن رفیق
مهلت نمانده است من خسته ام بجنب
سیگار من کجاست شلیک کن رفیق
بعد از یکی دو پُک من حاضرم تو هم
لطفا به سمت راست شلیک کن رفیق
♫♫♫
من با کمال میل رو به گلوله ام
این تیر بی خطاست شلیک کن رفیق
از چند روز پیش حس کرده ام که مرگ
اجرای انتهاست شلیک کن رفیق
وقت صدور عشق از قول من بگو
منصف شدن ریاست شلیک کن رفیق
لطفا ریلکس باش هم عود روشن است
هم دود در فضاست شلیک کن رفیق
این تنگی نفس از اضطراب نیست
هه ، نه مشکل از هواست
شلیک کن رفیق
اصلا مهم نبود اخبار دست ساز
کلتت چه خوش صداست شلیک کن رفیق
ژانر و سیاق جبر وسترن محض بود
پایان همین فناست شلیک کن رفیق
اما دوئل نداشت وسترن انتها
یک کلت بین ماست شلیک کن رفیق
عرق تراژدی در من سقوط کرد
ارزان بی بهاست شلیک کن رفیق
♫♫♫
دیگر نمیکشم بدجور خسته ام
تقدیر هم نخواست شلیک کن رفیق
من باختم قبول تقصیر عشق بود
نا گفته برملاست شلیک کن رفیق
این خطبه ی طلاق یا زخم هجر نیست
سیرک گلوله هاست شلیک کن رفیق
وقت شمارش از سه تا حدود صفر
لطفا به سمت راست شلیک کن رفیق
من چک نوشته ام حامل برای ختم
دست علیرضاست شلیک کن رفیق
یک عمر وقف شعر یک عمر وقت عشق
پایان در ابتداست شلیک کن رفیق
من خواب دیده ام مرگم موقتی است
تعبیر آن خطاست شلیک کن رفیق
بدجوری خودمو شکستم ...
پیش خانواده، مامانم، بابام ... پیش خدا ... پیش قرآن ...
بدتر از همه، پیش خودم! پیش امیر...!
یه چیزو مطمئنم ... امیر، هیچوقت منو نمیبخشه
نه بابت حال این دو روز
نه بابت اعصاب خردی و ناراحتی و در نتیجه این بیماری...
نه بابت سردردها و گریههای نان-استاپ امروز و الان
و نه فکرهای احمقانهای که امروز تا مرحله اجرا رفت ولی، فقط برای آرامش تو! اجرا نشد...
نه بابت اتاق به هم ریخته
کتابهای پاره
آینه شکسته
نه بابت حرفهایی که به مامان بابا زدم
...
بابت اینکه امروز خودمو شکستم ...
امیر منو بخاطر شکستن امروز نمیبخشه...
شکستنی که نه با چسب میچسبه
نه با چینی بند زن
نه با هیچی...
برای همیشهی عمر شکستم خودمو...
...
بیزحمت فقط دعا کن دوباره بتونم شروع کنم! هرچند برای خودم خیلی بعیده ... خیلی بعیده بی تو ... خیلی ... خـ .. ـیلـ ... ـی
...
فقط برای تموم شدن استرس تو!
برای اینکه خودخواه خونده نشم!
برای اینکه زیر قسمم! نزده باشم بابت آرامشی که همیشه برات خواستم
آرامشت مبارک!
...
آرامش خودم، به جهنم؛ به درک روزهای مزخرفی که قراره برام پیش بیاد!
تو آروم باشی، برای من کافیه!
...
نمیدونی ساعت 00:00 هرشب قراره چه حالی بشم...!
فقط!
چند تا حرف هست که باشه برای اونروز که خدا تکیه میزنه به تخت قضاوت!
....
میخواستم بگم بدون مقدمه خداحافظ، ولی دیدم مقدمه شو ساعت 12 ظهر چیده بودی...
خدا نگهدار بهترین...!
امروز دهم دیماه هزار و سیصد و نود
سه، ساعت 20
بیست و دو سال دارم و دو ماه و دو روز و دو ساعت ...! 22 2 2 2
من اینجا -توی اتاقم- تک و تنها موندم بین این همه دو ...
توی حال و روزی که مدام خدا رو شکر میکنم که: خدایا شکر که بقیه روزها رو سالمم و
بدون هیچ مشکلی زندگی میکنم ...
اصلاح میکنم ... بدون هیچ مشکل جسمی...
و إلا زندگی پر از مشکلات غیر جسمی؛ غم و غصه و ناراحتی و اعصاب خردی و هزار تا
چیز دیگه است ...
بیست و دو سالمه ...
/ امروز کلی «منِ او» خوندم و کمی آهنگ گوش دادم... چقدر این مدت از از آلبومهای جدید
بیخبر بودم، از رضا یزدانی و مازیار فلاحی و محسن چاووشی بگیر تا علیرضا افتخاری
و محمد اصفهانی....
// دکتر، زیاد -به نظرم- متخصص نبود، یعنی رفتارش به دکترای متخصص
نمیخورد... دکترای متخصص بداخلاقن ... اخم میکنن ...
ولی این دکتر مهربون بود، گفت به فکر سلامتیت باش و برای زندگیت برنامه بریز ...
این جمله آخر رو برای چی گفت نمیدونم .... شاید برای اینکه امروز ژولیده ترین روز امسالم بوده و ریشم بلند شده، شاید لباسام اصلا با هم هماهنگ نبودن ... شاید وقتی داشت جواب آزمایش رو میخوند، رفته بودم توی فکر... شاید هم همینجوری گفت که یه چیزی گفته باشه ... نمیدونم
/// به هرحال بیست و دو سالمه ... و این یعنی حدود 700 میلیون ثانیه زندگی
....
از وقتی رسیدم خونه یه انرژی مضاعفی درون خودم احساس میکنم ... نمیدونم بخاطر چیه
...! به حدی انرژی زیادی حس میکنم که دوس دارم همین الان بشینم و برای ثانیه ثانیهی
آینده برنامه بریزم ... برای درس و
زندگی و سربازی و شغل و خونه و ماشین و «زندگیم!» ...
اگر چه حال جسمی افتضاحی دارم، ولی حال روحیم خوبه (به لطف خدا)
و انتظار بد ...!
انتظار؛ اگر تلخترین واژهی تاریخ نباشد، از تلخترین واژههای تاریخ است...
(...!)
::.:..::....::::.::.:::..:::...:::...::::..:::..::...:::...::::..:::::...:::...::::..:::
.
..
...
دلبند و دلخواهی، چه شیرین سخنی
نمــیکنــــــــم باور که مهمــــان منــی
نمـــیکنــم باور که با خنــــدهی خـــود
سکوت سنگــین را چنیــن میشــکنی
علی دیوانه شده بود. مهتاب که دستش را رها کرد، از خود بیخود شد. از دالانِ دراز بهدو بیرون پرید و رفت توی کوچه مسجد قندی. فقط میدوید... «از من خوشبختتر کسی در دنیا هست؟»
مهتاب علی را با چشم دنبال میکرد. انگشتانِ بلندش را روی گونههایش لغزاند. ردِ خیس ِ اشک را پیدا کرد. با نوکِ انگشتان آن را پاک کرد. با همهی وجودش نفس ِ عمیقی کشید ... «از من خوشبختتر کسی در دنیا هست؟»
من ِ او | نه ِ من / ص 469
من او، کمکم داره به آخرش نزدیک میشه ...
چیزی که باعث میشه این دلدرد مسخره رو برای دقایقی فراموش کنم، خوندن همین رمانه...
عاشقانه هایم....
تمامی ندارند!
وقتی تو
بهترین اتفاق
زندگیم هستی....
تو زیباترین آرزوی منی...
پیاده راه میافتی به مقصدی که خودتم نمیدونی، توی شهر الکی میچرخی، خیابونهایی که هرگز نرفتی و کوچههایی که ندیدی... به بهانهای که فکرشم نمیکردی وارد یه مغازه میشی که شکل قدیمی خودش رو چقدر سنگین حفظ کرده، پیرمرد بقال مشغول دعا خوندنه از یه کتاب دعایی که رنگ و روش رفته، زیر چشمی نگاهت میکنه و چیزی که میخواستی رو با حفظ کمترین میزان تحرک، خیلی آروم میذاره روی کفه ترازو ...
نمیدونم چرا، شاید اینکه بخاطر حرکاتش لبخندی نشست روی قیافه داغون و گرفته این روزهام و چند لحظه خیره موندم به چشماش با همین لبخند ... به چارپایه کنار بخاری اشاره کرد و گفت اگه وقت داری بشین یه چایی بخور بعد برو، منم از خدا خواسته ...
دلم چقدر برای بابا بزرگم تنگ شد اون لحظه، کاش جای این پیرمرد، بابابزرگم بود، بغلش میکردم مثل همیشه و ...
مثل همه مردم این شهر که یکی از تخصصهایی که همه شون دارند قیافه شناسیه! با مهربونی گفت قیافه ات به اینجاها نمیخوره، دانشجویی؟ اهل کجایی؟ ... خودش سر صحبت رو باز کرد، از بچههاش گفت، از حاج خانم مرحومش (میگفت مادر بچههام) که دو سال پیش فوت کرده ... از سربازیش ... لب مرز، توی سال قحطی ...
گفت: حالت گرفته است ... بخاطر چیه؟
- حال گرفته جوونا که دلیلش معلومه حاجی، پرسیدن نداره!
گفت: غصه نخور، درست میشه، همه زندگیها بالا پایین داره، اگه قرار باشه از الان برای همه چیز غصه بخوری، به سی نرسیده میمیری ... خیلی رک و صریح گفت، بدون دور از جون و ... [اینو قبلا یه نفر دیگه هم گفته بود، یا شنیده بودم، یا خواب دیده بودم... هرچی که بود، جمله برام تازگی نداشت]
گفت این روزهای غم و غصه که همیشه نمیمونن، (غم گونی کی هَمِشه قالمیاجاخ...) مهم اینه، بعد اینکه این ناراحتی، گذشت و تموم شد وقتی برگردی و بهش نگاه کنی از کرده خودت راضی باشی (... ائوز ائلهدیغیننان راضی ائولاسان)
چایی گیاهی بود، خوش طعم ترین چای گیاهی که این چند وقت خورده بودم...
مغازهاش هم خیلی جالب بود، عکس امام رو داشت کنار «دعای رضیت بالله»
و یه تابلو که تمثال امام علی ع بود، با نه تا جمله طلایی که زیر تمثال نوشته بود .... با
اجازه خودش از تابلو عکس گرفتم... :
آنچه که
بر قضا و قدر فائق آید، صبر است
....
آنچه که برای مرد ننگ است، غصه است
آنچه که پیش از مرگ آدمی را میکشد، نومیدی است
...
موقع خداحافظی گفت که بازم بیا سر بزن ... و یا علی!
...
تا خونه همش به حرفایی که زده بود و شنیده بودم فکر میکردم ... به
اینکه چرا اصلا باید گذر من اونور شهر میافتاد و چطوری شد که نشستم باهاش و گرم
صحبت و ...
رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم، چقدر هم خواب دیدم، وقتی پا شدم، توی حالت گیجی احساس میکردم که اتفاقات بعد از ظهر و اون مغازه و پیرمرد هم همش خواب بوده ... ولی کارت شارژی که ازش خریده بودم و هنوز توی جیبمه، مطمئنم میکنه که خدا قراره این مدت خیلی چیزا رو چقدر ساده برات ذوب کنه، تا ...
بهــ ...
.
..
..
امروز از تو نوشم و بازم مینویسم ولی نه اینجا ...
«رواق منظر چشم من آشیانهی توست»
برای بنده چه از بودنِ خـــــــــــــدا بهتر؟